کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

یادی از گذشته و از آموزگاران خوبم

  با یاد و نام خدا

  یادی از گذشته و از آموزگاران خوبم

  با سلام و تبریک سال نو و عید سعید نوروز.

  مدتی قبل تصمیم گرفتم به پاس زحماتی که معلمینم برایم کشیده اند و برای جبران ذره ای هرچند ناچیز از تلاشهای این عزیزان، بیوگرافی زندگی این بزرگواران را به همراه عکس ایشان روی وبلاگم بگذارم. 

  نوشته ام را با مطلبی پیرامون زندگی آقای جلالی فر شروع و با مطلبی پیرامون زندگی آقای قاسم اندیشی ادامه می دهم. آقای اندیشی در سال تحصیلی 1344 در دبستان سینا در شهر مسجدسلیمان و در محله ی بازار چشمه علی، آموزگار پایه ی چهارم من بودند. آنچه در دنباله می خوانید، گفتگوی من با این عزیز می باشد.

  آقای قاسم اندیشی

  اسم من قاسم اندیشی و متولد 12 خردادماه سال 1320 مسجدسلیمان هستم. در سال 1340 و با مدرک دیپلم وارد خدمت آموزش و پرورش مسجدسلیمان شدم. ضمن کار موفق به اخذ لیسانس در رشته ی ادبیات گردیدم.  

  ابتدای ورود به خدمت در دبستان سینا مشغول کار شدم. سپس یک سال در مدرسه ی ارامنه  و بعد از آن در دبیرستان حجاب فعلی ( دبیرستان شهدخت سابق )، مدرسه ی بابک ( علامه طباطبایی فعلی )، مدرسه ی آریا ( انقلاب فعلی ) و مدرسه ی دکتر فاطمی بی بیان کار کردم. پس از آن به شوشتر منتقل و مدتی را در آنجا مشغول کار بودم. پس از مدتی به اهواز منتقل شده و بقیه ی مدت کارم را با سمت دبیر در دبیرستانهای این شهر مشغول کار بودم و در سال 1373 نیز در اهواز بازنشسته گردیدم. فعلا نیز ساکن اهواز و در این شهر دوران باز نشستگی را می گذرانم.   

  دو پسر و  دودختر دارم. یکی از پسرانم مهندسی مکانیک و دیگری کارشناسی مترجمی زبان و مهندسی آبیاری دارد. یکی از دخترانم لیسانس زبان دارد و دیگری هم در حال تحصیل است.

  برای این عزیز بزرگوار آرزوی سلامتی، تندرستی وموفقیت روز افزون دارم.

  در پایان از جانب تمامی دانش آموزان و همکلاسانم که در سال 1344 در پایه ی چهارم دبستان سینا شاگرد آقای اندیشی  بودیم، برای آموزگار خوبمان از درگاه خداوند آرزوی سلامتی و سربلندی داشته و سال نو و عید سعید نوروز را به ایشان و خانواده ی ارجمندشان تبریک و تهنیت می گویم.

  در همین جا باز هم از تمامی کسانی که نوشته ام را می خوانند و مطلبی درباره ی معلمین قدیمی دارند خواهش می کنم یا روی وبلاگم پیام یگذارند و یا به ایمیلم بفرستند تا به نام خودشان آن را روی وبلاگ بگذارم. این کوچکترین کاری است که ما دانش آموزان می توانیم در تقدیر از تلاشهای معلمینمان داشته باشیم، بزرگوارانی که در محیطی پراز کمبودها و محرومیتها، کوشش زیادی داشتند تا ما بتوانیم درس بخوانیم.   

خاطرات یک دانش آموز دهه ی 1340

  بایاد و نام خدا 

  کاردستی

  به درس کاردستی هم اشاره بکنم که در بیشتر سالها ساعت راحت درسی ما بود. در طول سال تحصیلی شاید چند بار ناچار بودیم وسایلی را تحت عنوان کاردستی به کلاس برده و به آموزگار نشان دهیم. معمولا بچه ها با استفاده از تکه های چوب و نمد، تخته پاک کن درست می کردند که از قضا بسیار هم مورد نوجه مسئولین مدرسه بود. گاهی ابتکار به خرج داده و درون نعلبکی را دوغاب گچ ریخته و قالب نسبتا قشنگی درست کرده و آن را رنگ آمیزی می کردیم  یا درون حباب لامپی را پر از دوغاب گچ کرده و پس از سفت شدن گچ، حباب را شکسته و تکه تکه جدا می کردیم و کاردستی را به مدرسه می بردیم.

  سال 1352 در آموزش و پرورش استخدام شده ومحل خدمتم در دبستان دکتر شریعتی  ( ششم بهمن سابق در محله ی چهاربیشه ی مسجدسلیمان ) تعیین شد. آموزگاری یکی از  پایه های پنجم این آموزشگاه به من محول شد. روزی یکی از دانش آموزانم را دیدم که کیسه ی نایلون بزرگی را از اسفنجهای مکعب مستطیل شکل ( به قول ما اَبر ) پرکرده و باخود به مدرسه آورده بود. با تعجب از او پرسیدم: این همه اَبر ( اسفنج ) را برای چه می خواهی ؟ و او به سادگی گفت: آقا اجازه، بچه های کلاس چهارم زنگ آخر کاردستی دارند و من این ابرها را به آنها می فروشم تا به جای تخته پاک کن به عنوان کاردستی تحویل دهند. با این که سالها از آن ماجرا می گذرد هروقت آن دانش آموزم را می بینم با خنده از یادآوری موضوع و با یک احترام خاصی می گوید: آقا دانش آموز ابرفروشتان را به خاطر می آورید؟