کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

خاطرات یک دانش آموز- دهه ی 1340

  با یاد و نام خدا 

  چتر

                     

   ازچتر خاطره ی خوشی ندارم به همین علت حالا هم  دست نمی گیرم. ما چـترنداشتیم ( حسرت نداشتن چتر را به بقیه ی موارد حسرت زا اضافه کنید ). یک روز که به مدرسه می رفتم،  مادرم چتر همسایه را امانت گرفت و به دستم داد از قضا در بین راه باد تندی وزید و چتر را خراب کرد. من که استفاده نکردم وبعداز برگشتن به منزل، مادرم ناچارا چتررا به یکی از مغازه داران محل که کارتعمیراتی انجام می داد سپرد تا تعمیر کند. بی فکری را ببینید که البته از نداری سرچشمه می گرفت، یادم می آید که بیش از نیمی از قیمت یک چتر سالم دستمزد دادیم، چتر هم که درست نشد و کاملا معلوم بود که دستکاری شده است ( سرزنش همسایه بماند ).

خاطرات یک دانش آموز دهه ی 1340

  بایاد و نام خدا 

  کاردستی

  به درس کاردستی هم اشاره بکنم که در بیشتر سالها ساعت راحت درسی ما بود. در طول سال تحصیلی شاید چند بار ناچار بودیم وسایلی را تحت عنوان کاردستی به کلاس برده و به آموزگار نشان دهیم. معمولا بچه ها با استفاده از تکه های چوب و نمد، تخته پاک کن درست می کردند که از قضا بسیار هم مورد نوجه مسئولین مدرسه بود. گاهی ابتکار به خرج داده و درون نعلبکی را دوغاب گچ ریخته و قالب نسبتا قشنگی درست کرده و آن را رنگ آمیزی می کردیم  یا درون حباب لامپی را پر از دوغاب گچ کرده و پس از سفت شدن گچ، حباب را شکسته و تکه تکه جدا می کردیم و کاردستی را به مدرسه می بردیم.

  سال 1352 در آموزش و پرورش استخدام شده ومحل خدمتم در دبستان دکتر شریعتی  ( ششم بهمن سابق در محله ی چهاربیشه ی مسجدسلیمان ) تعیین شد. آموزگاری یکی از  پایه های پنجم این آموزشگاه به من محول شد. روزی یکی از دانش آموزانم را دیدم که کیسه ی نایلون بزرگی را از اسفنجهای مکعب مستطیل شکل ( به قول ما اَبر ) پرکرده و باخود به مدرسه آورده بود. با تعجب از او پرسیدم: این همه اَبر ( اسفنج ) را برای چه می خواهی ؟ و او به سادگی گفت: آقا اجازه، بچه های کلاس چهارم زنگ آخر کاردستی دارند و من این ابرها را به آنها می فروشم تا به جای تخته پاک کن به عنوان کاردستی تحویل دهند. با این که سالها از آن ماجرا می گذرد هروقت آن دانش آموزم را می بینم با خنده از یادآوری موضوع و با یک احترام خاصی می گوید: آقا دانش آموز ابرفروشتان را به خاطر می آورید؟